Top داستان های واقعی Secrets
Top داستان های واقعی Secrets
Blog Article
پرونده شبح گرین بریر، همچنین یک سابقه تاریخی ایجاد کرد. به عبارت دیگر، این تنها مورد مستند محکومیتی است که بر اساس شهادت یک روح انجام شده است.
بسیاری از سربازان ویتنامی پیامهای رعبآوری که در میدانهای نبرد پخش میشدند را واقعاً باور کرده و تصور میکردند رفقای کشتهشدهشان حالا در هیبت ارواحی گمشده در میانشان پرسه میزنند.
پیشنهاد میکنیم یادداشت «معرفی مجموعه رمانهای ترسناک» را هم بخوانید.
راستان نامه
چشم مغازه دار گرد شد. اون لحظه ای تردید کرد، بعد نفسشو حرصی بیرون داد و گفت: “خب، می تونی اونو داشته باشی.”
وقتی به خونه رسیدن، مولی بلافاصله با عجله وارد اتاق نشیمن شد. دختر از هدیهاش خیلی خوشحال بود و بقیه روز رو در حالی که مادرش تلویزیون تماشا می کرد با دلقک بازی کرد.
آنها استفاده از آن بهعنوان یک کارت پستال را توصیه کردند و مزرعه این کار را انجام داد.
مک گرگور در بررسی این داستان واقعی ارواح همچنین دریافت که کشتی اخیراً تعمیر شده است و زبالههای حاصل از این فرآیند باعث مسدود شدن پمپهایی شده که در هوای ناملایم آب را تخلیه میکنند.
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.
بعد از این ماجرا پدرم؛ من و خواهرم را از اراک به تهران نزد خانوادهاش برد ولی چون آنجا هم کاری برای پدرم نبود به پیشنهاد مادربزرگم به ساوه و خانه دایی پدرم رفتیم و در یک اتاق کوچک ساکن شدیم اما خواهرم تهران ماند تا پیشدانشگاهیاش را تمام کند. من با پدر همراه شدم و یک سال از درس عقب ماندم.
نیروهای آمریکایی در جنگ ویتنام از این باور مردم اطلاع داشتند و از آن بهعنوان حربهای برای به ایجاد رعب و وحشت در میان سربازان دشمن استفاده کردند. نیروهای آمریکایی با علم به اینکه بسیاری از مردم ویتنام نگران جان دادن سربازان به دور از خانه و کاشانهی خود هستند، از تاکتیک روانی به نام «عملیات ارواح سرگردان» استفاده کردند.
برای یک لحظه، مرد همانجا زیر بارش باران در حالی که پوزخند میزد مانند مرد دیوانهای ایستاد. سپس دستش را درون جیبش کرد، چیزی بیرون آورد و به آرامی دستش را بالا برد. سوییچ ماشین پدر دخترک در دستش بود!
شهادت او به یک نیروی ماوراءالطبیعه در دادگاه بهخوبی پیش نرفت؛ با توجه به اینکه او احتمالاً، در میانه یک استراحت روانی نیز، یک معتاد به مواد مخدر بود.
و من کتاب میخونم، مادرم تعریف میکنه، من گوش میدم، من حرف می زنم و مـادرم یا پدرم چرت می زنند و شب می خوابیم… صبح صبحانهاي میخوریم، بعد برمیگـردم بـه زندگی!
دختر پدرش را در آیینه جلوی ماشین نظاره کرد که با گامهایی خسته در زیر باران به سمت پایین جاده میرفت تا در سیاهی شب از دیده پنهان شد. یک ساعت از رفتن پدرش میگذشت. دخترک در شگفت بود که پدرش چرا هنوز بعد از این همه وقت بازنگشته است. او بسیار نگران بود چرا که پدرش تا آن موقع باید برمیگشت. در همان هنگام، نگاهی به آیینه جلوی ماشین انداخت و شمایلی را دید که از دور به سمت ماشین حرکت میکرد.